داستان شمع خاموش+داستان+داستان جدید+جدیدترین داستان های روز
چند ماهی بود دخترشو از دست داده
بود و دست از کارو زندگی کشیده بود.
گوشه گیر شده بود و با هیچ کس حرف نمی زد و
کارش شده بود اشک و آه.
خیلی ها سعی کردند اونو به زندگی عادی برگردونن و موفق
نشدند.
شبی خواب دید توی بهشته و صفی از فرشته ها شاد و خندون و شمع
به دست
به سمت دشتی پر گل و سرسبز حرکت می کنند.
خوب که دقت کرد، دید شمع همه روشنه جز
یکی شون.
جلوتر رفت تا علت رو بپرسه ، با تعجب دید، اون فرشته ، دختر
کوچولوی
خودشه که بر خلاف بقیه اندوه عمیقی هم توی چهره اش دیده می شد.
پرسید
دخترم چرا غمگینی؟! چرا شمعت خاموشه؟!
جواب شنید :
پدر این شمع شادی منه ،
همیشه هم همراهمه و باید روشن باشه.
وقتی شما بخاطر من گریه می کنی ، اشک هات
اونو خاموش می کنه.
و با دلتنگی های تو منم غمگین می
شم.
……………
آره عزیز دلم، وقتی یه عزیز مهربون رو از دست می دیم،
باید بدونیم
اون جائی رفته که درد و غم رو تجربه نمی کنه.
جائی که کسی نمی
تونه بهش آزار یا آسیبی برسونه.
جائی که باید شاد باشه ، شاد شاد.
ولی اندوه
ما اونو اندوهگین می کنه.
غصه ما ، اونو غصه دار می کنه.
و اگه واقعا دوستش
داریم و آرامشش رو می خوایم.
حق نداریم با رفتارمون شادی رو ازش بگیریم.
براش
هدیه بفرستیم، براش دعا کنیم،
از دیگران حلالیت بطلبیم براش
و بادادن خیرات
شادش کنیم. [1]